اطلسیهای باغچهی کوچک ما، از وقتی خبر آمدنت را از نسیم گرفتند، در پوستشان نمیگنجیدند.
پروانههای عاشق بر فراز باغچه رنگینکمانی هزاررنگ ساخته بودند و آفتابگردانهای مهربان از کلون پشتِ در، چشم برنمیداشتند.
از وقتی شنیدم که میآیی، دلم را چراغانی کردم و حیاط بودنم را – از پس پنج سال – آب و جارو زدم.
مادر، قناریهای غمگین را از بام نگاهش پرواز داد و پدر، کاکلیهای شاد را بر سرشانههای ما نشاند.
وقتی که آمدی، جز تابوتی خالی و پلاکی مهتابی و استخوانهایی طلایی، چیزی ندیدیم. پلاکی که کتیبهی عشق یک بسیجی بود.
دلمان را خوش کردیم به خاطرهی با تو بودنهای گذشته و عطر خوش حضورت را در جایجای خانه پاشیدیم.
و حالا هر وقت که به دیدنت میآییم، دلتنگیهایمان را با بوی حلوا و زنگ پرچم میءآمیزیم و بر مزارت، آبی میشویم.
تقدیم به شهید عزیز مسلم رضایی
بهترین بهار پایان انتظار است